عجیبــ استـــ

 تـا ڪـے ایـטּ تـراژدے مسخـره زندگے را نگاه ڪــُنمـ؟!

 مُدَتهآستــ..

 درد یعنی ...

 خَـطّی ميكِـشَم بَر رویِ ديـوارِ خَرابــ شُدِهـ زِنْـدِگيم

تاشايَــد روزی اينــ ديـوار بَـرسَــرَم فُرو ريزَدْ وَ مَـــن تيترِ روزنامِـــهـا شوم!!

 چــه  زخـــــــــم هایی بر دلــــم خورد

تافهمیـــدم

 گــوشهـایـــم را مــی گیـــرم

چـشـم هــایــم را مــی بـنــدم

زبـانــم را گـاز مـی گیـــرم

ولــی حریـــف افکـــارم نـمـــی شــوم دلتنـگـــــــــم !!!

 خوب منو دور بزن...

سرت که گیج رفت، اون وقته که میفتی جلو پای خودم...!

 یه “دوستت دارم”هایی هم هست …

میدونی دروغه ها …

ولی قلبت واسه باورش به عقلت التماس میکنه …!

خدایا از گناهم بگذر

همانگونه که از آرزوهایم گذشتی...

در زندگی به هیچ کس اعتماد نکن

آیینه با تمام یک رنگیش

دست چپ و راست را به تو اشتباه نشان می دهد...

  خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
    نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه!!

 به سلامتی پسری که گفت:

اگه بمونی میشی مادر دخترام

اما اگه بری میشی: میشی اسم دختر ام!!!

 هیچوقتــ

כل اونایے ڪه گریــــه شوטּ بے صــــכاست رو نـشڪنید

چو טּ ایــن آכما هیچڪس رو نــכارטּ ڪه اشڪاشونـو پاڪـــ ڪنـــﮧ!!!

 عــ ـشـ ــق میتواند

فـاحشهـ بســازد از فرشته هـا

اگــر معـشـــوق اشـتبـاهـ ـی باشــد!!!

 سَــهمِ من از او٬ عشــق نیست

ذوق نیسـت اشـتیاق نیسـت

همان دلــتنگیِ بــی پایانی سـت

کـه روزهــا دیــوانه ام می کـند...!

 دستهایت را زیر تنهاییم ستون کن

که من از آوارگی بی تو بودن میترسـم...

 نـشـستـه ام...

بـــیـاد ِ کــودکــی هـــایــم ، دور ِ "غــلـط"هــا ، یـک خــط ِ قرمز مـی کـــشـم !

حتی... دور ِ تــــــــو !

عادت ندارم درددلم را،به همه کس بگویم!

پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم...

تا همه فکر کنند،نه دردی دارم نه قلبی....

گاهی از مردها هم میشود آموخت

من از آنها آموختم ….

“مردی” و ” مردانگی ” هیچ ربطی به بعضی از انها ندارد….

 بیا با هم بشماریم....

سپیدی موهای تو بیشتر است

یا سیاهی روزگار من....

غمگینــم...

مثه عکسـی در اعلامیــــه ی ترحیـــــم !

کـــه "لـــبخنــدش" ..

دیگــران را "مـی گــریـانـد" ...!

 بچه که بودیم بستنیمان را گاز میزدند

قیامتی بر پــــــــــــــا میکردیم

چه بیهوده بـــــــزرگ شدیم

امــروز روحمان را گــــــــــــــــــاز میزنند و مـــــــا می خندیم ...!

 حکایت عجیبیست

رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.

مردم نمی بینند و فریاد می زنند….. !!!

ﺑﻌﻀﮯ ﻫﺎ ﺭُﻭ ﺑﺎﯾَﺪ ﺍَﺯ ﺗﻮ ﺭُﻭﯾﺎﺕْ ﺑــِڪِﺸﮯ ﺑﯿﺮﻭﻥْ

ﻣُﺤڪَﻢْ ﺑَﻐَﻠِﺶْ ڪُﻨﮯ، ﺑَﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﺩَﺭِ ﮔﻮﺷِﺶ ﺑــِﮕﮯ :

ﺁﺧِــﮧ ﺗُﻮ ﭼــِﺮﺍ ﻭﺍﻗِﻌﮯ ﻧﯿﺴﺘﮯ ﻻﻣَّﺼَﺒـْ ....

 وقتی مرا در آغوش میگرفت

چشمانش را می بست.

نمیدانم از احساس زیادش بود یا

خودش را در آغوش دیگری تصور میکرد.

 همیشه حرارت لازم نیست ...

گاهی از سردی یک نگاه میتوان آتش گرفت!!!!!!